چیزی درون قلبش سنگینی می کرد. احساس خلاء و پوچی مکرر و آزار دهنده ای که پیشتر نیز آن را تجربه کرده بود . روزی که تابوت نقره ای مادرش را به آب سپرده بودند ، درست مانند امروز اشک هایش خشکیده بود و قلبش سینه اش را می خراشید. گریه های برنا که تنها شش ماه داشت را در آغوش پدرشان به یاد می آورد و برشان را که مدام از خود لاوین می پرسید که مادرش چرا درون آن تابوت خفته است و به سمت شعله ها می رود. لاوین اما بی آنکه پاسخ روشنی دهد ، دست های برشان را درون مشتش می فشرد تا به سمت دریا فرار نکند. موهای جوگندمی و بلند پدرش را به خاطر می آورد که درون باد می رقصید و سیاهی شب را می شکست.
تصویر قایق چوبی ای که تابوت مادرش را به سمت شعله ها می برد میان امواج خروشان آب و بلعیده شدنش توسط شعله ها ؛ در ذهنش به روشنی حال بود. پدرش با دیدن فرو رفتن تابوت نقره گون درون شعله ها ناگهان زانو زده و از عمق جان گریسته بود.
برشان با اصرار دست لاوین را رها کرد و به سمت پدرش دوید و برنا را در آغوش گرفت. برنا بی قراری می کرد. برشان انگشت اشاره اش را به دهان برنا سپرد و گفت :
- مامان رفته به دنیای پشت شعله ها . یه روزی ما هم می ریم دنبالش . فقط باید به اندازه کافی بزرگ بشیم.
لاوین به برشان نگریست . برادر شش ماهه اشان نمی فهمید که برشان چه می کوید اما پاسخ برشان در حقیقت به خودش بود . به سوال مکرری که از پدرش و لاوین پرسیده و پاسخی دریافت نکرده بود. لاوین با تمام وجود دوست داشت ، استدلال کودکانه برشان را بپذیرد . کاش واقعا پشت آن شعله های وحشی که مادرشان را بلعیده بود ، دنیایی وجود داشت که بعد از گذر چند سال می توانستند برای دیدن مادرشان به آنجا سفر کنند. کاش رویاهایی که در خواب درباره دنیایی روشن می دید ، حقیقت داشت. سلانه سلانه به سمت برشان و برنا رفت و شانه های برشان را فشرد و گفت:
- باید از برنا درست مراقبت کنیم برشان . که وقتی رفتیم دیدن مامان از دیدنش خوشحال بشه.
برشان پیشانی برنا که حالا خوابیده بود را بوسید و پاسخ داد:
- من اون حرفا رو به خاطر برنا گفتم لاوین . هیچی پشت اون شعله ها نیست. من می دونم مامان مرده.
مو به تن لاوین راست شد. متحیرانه به برشان نگریست که نا امیدانه به امواج و شعله های عظیم انتهای آن خیره مانده بود.
صدایی بم و گرفته لاوین را از افکارش بیرون آورد.
- لاوین . می تونم باهات صحبت کنم؟
لاوین سر گرداند. چشمان سیاه و درشت برنا درست شبیه تصویری بود که لاوین از مادرش به یاد می آورد. روی صورت برنا رد اشک و روی دستانش خراش های عمیقی دیده می شد که احتمالا جای دست های میلان بود. برنا ادامه داد:
- من . می دونم؛ می دونم که الان .
لاوین سرش را به نشان نفی تکان داد و پاسخ داد:
- نه! هیچی نمی دونی .
- چرا نمی خوای حتی بشنوی حرفام رو؟
- چون حرفات چیزیو عوض نمی کنه برنا؛ هیچی قرار نیست عوض بشه . باید منتظر فنا باشیم.
برنا دست سرد لاوین را میان دستانش گرفت و با حرارتی عاجزانه گفت:
- به من گوش کن. ما همدیگرو داریم لاوین. چه فرقی می کنه بعد از مرگ ما نسلی باقی بذاریم یا نه! اگه قراره فنا انتظارمون رو بکشه . بذار با هم به سمتش بریم. ما در هر صورت می میریم.
لاوین لبخند تلخی زد و بی آنکه چیزی بگوید از کنار برنا گذشت.
سایه ها نمی میرند... (کتاب اول: ابد و شعله های اقیانوس) mahya1993 (مریم اسماعیلی) بخش چهارم:
سایه ها نمی میرند... (کتاب اول: ابد و شعله های اقیانوس) mahya1993 (مریم اسماعیلی) بخش سوم :
سایه ها نمی میرند... (کتاب اول: ابد و شعله های اقیانوس) mahya1993 (مریم اسماعیلی) بخش دوم :
لاوین , ,برشان ,برنا ,شعله ,های ,شعله ها ,به سمت , لاوین ,برشان را ,را به
درباره این سایت